سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

سورنا فشن می شود.......

سورنا گلی سلام..... نمیدونم چرا این روزها تند تند برات مطلب می نویسم.اخه چیزهایی پیش میاد که دلم می خواد ثبتشون کنم. از وقتی بدنیا اومدی نمیدونم چرا بعضی موقعا و تو بعضی ماها احساس می کنم یهویی خیلی بزرگ شدی.این ماه یکی از همون ماهها است.از وقتی وارد بیست و سه ماهگی شدی این احساس رو دارم. چند روز پیش در یگی از این گشت های صبحگاهی وارد بازارچه نزدیک خونه شدیم تا خرید کنیم.اولین چیزی که گفتی با اینکه چند وقتی بود اونجا نرفته بودیم کلمه فرنگی یا همون توت فرنگی بود.از تعجب شاخ دراورده بودم.اخه چند وقت پیش با بابا اومدیم اینجا و توت فرنگی خریدیم و حالا تو به محض ورود به اون مکان این کلمه رو گفتی. برگشتیم و دوباره تو پارک کوچولوی روبروی خونه باز...
25 فروردين 1391

بیست و دو ماهگی و شمارش معکوس تا تولد دو سالگی.....

روزها داره به سرعت می گذره و تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشی.فقط دو ماه دیگه تا دوسالگی داری.سنی که خیلی منتظرش بودیم که چنین می شوی و چنان.......دیگه شیر نمی خوری.....حرف میزنی ....پوشک نمیشی.........اولی و دومی به سلامتی انجام شده.در حرف زدن هم هر روز پیشرفت بیشتری می کنی.اما پروژه اخر تازه شروع شده و داره کم کم به جاهای خوبی میرسه و داری کم کم به اینکه بدون پوشک باشی عادت می کنی ولی خیلی راه داریم تا ترک کامل پوشک. دیروز بیست و دو ماهه شدی.برای اولین بار بهم گفتی مامان سمیه و من اینقدر عشق کردم و خوشحال شدم که چند بار گفتم جونم و بوسیدمت.تو هم که فهمیده بودی من خیلی خوشم اومده هی تکرار می کردی.یه بار هم گفتی مامان خانم که باز هم خیلی کیف...
21 فروردين 1391

روزهای 91 و چهار روز دیگر تا بیست و دو ماهگی

سال ٩١ چند روزیه که شروع شده.فقط چهار روز دیگه مونده تا بیست دو ماهه بشی عزیز مامان. هوا حسابی بهاریه.گاهی گرم گرم و گاهی سرد سرد.......از روز چارشنبه سوری رفتیم شمال.جاده چالوس کاملا پوشیده از برف بود و خیلی قشنگ بود.تا حالا اینطوری ندیده بودمش.تو هم که در کنار خاله حسابی تا اونجا خوش گذروندی و من و بابا تونستیم نفس بکشیم. اونجا چهارشنبه سوری بر خلاف تهران هیچ خبری نبود و حسابی سوت و  کور بود.یعنی شاید جایی که ما بودیم اینطوری بود.تو هم که حسابی خسته بودی و خوابیدی.ما هم در سکوت کامل فقط رفتیم تو محوطه تا دو تا بالون ارزوی خاله سپیده رو روشن کنیم.منم حسابی غمگین بودم که اتیشی نیست تا بپرم چون هوا خیلی سرد بود و هیچ کی حال اتیش روشن ک...
15 فروردين 1391
1